پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

آقا پندار کبیر

شهربازی

پسرم هفته ی پیش با مهمونامون و بقیه رفتیم پارک ارم. تو برای اولین بارت بود که اومده بودی اونجا و همه چیز رو با تعجب نگاه میکردی. از یه دستگاهی ترسیده بودی و زدی زیر گریه. قلبت مثل گنجشک می زد.  دایی قنبر (دایی بابایی) بردمون منو تو رو سوار قو کرد. انقدر مات و مبهوت بودی که از نگاههات خنده ام گرفته بود. بعدش با هم رفتیم سفینه نی نی ها رو سوار شدیم.   خیلی خوشحال بودی و کلی توی پارک دست زدی و رقصیدی. پشمک هم بابایی برات خرید. اولش مونده بودی این چیه که مثل پنبه میمونه؟ نمیدونستی که باید بخوریش. ولی بعدش ازش خوشت اومد و همشو خوردی.   آخر سر هم همگی رفتیم سوار چرخ و فلک (فانفار) شدیم. از...
27 مرداد 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام عشق یک و نیم ساله ی من.. یک و نیم ساله که پیش مایی. یک و نیم ساله که خوشبختی مامان و بابایی رو کامل کردی. یک و نیم ساله که دارم باهات حال میکنم.... پسر قشنگم 18 ماهگیت مبارک باشه امروز بعد از 9 روز تاخیر که به خاطر مهمونهای عزیزمون که از اهواز اومده بودن داشتیم بلاخره با بابا  صبح زود بلند شدیم و رفتیم برای زدن واکسنت. من که دل توی دلم نبود. تو هم که از همه جا بی خبر. فکر کرده بودی آوردیمت دَدَ. وقتی خانومه بداخلاق گفت بخوابونینش تو ترسیدی. اولین آمپول تو پات و دومیش توی بازوی کوچولوت. آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ  پاهام تیر کشید. ولی وقتی یاد این میفتادم که واسه سلامتیته که باید این کار رو انجام بدیم...
27 مرداد 1392

یه دنیا دلم گرفته

سلام پندارم... بعد از مدتها اومدم با یه دل گرفته. خب مامانی برای تو درد و دل نکنه برای کی بکنه؟ حالم زیاد خوش نیست.. نه حال عمومیم...... حال روحیم اصلا خوب نیست... از همه چی و همه جا دلم گرفته. تنها دلخوشیم که باعث میشه همه ی اینا رو زیاد به دل نگیرم تویی. فقط واسه ی توئه که دوست دارم زنده باشم و زندگی کنم. تنها بهانه ی زندگیمی. اینو بدون. مامانجون که اصلا حالش خوب نیست. مدام با مامانی نسرین میرن برای شیمی درمانی و رادیوتراپی. بیشتر نگران مامانی نسرینم. براش دعا کن. از خدا بخواه که بهش صبر و توان بده... دلم هم اصلا به هیچی خوش نیست. فقط خدارو به خاطر داشتن تو شکر میکنم.    ...
12 مرداد 1392
1